اسباب کشی

من خودم از خونه به دوشی خسته شدم
شما دیگه چیزی نگید لطفا

:D
my photo blog : www.m-jam.webs.com

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

روزگار

سلام دوستان عزیز
تذکر: در این متن قسمت هایی با لهجه بوشهری نوشته شده :D

من به یک موضوع بر خوردم که واقعا هیجانم رو بر انگیخت
البته مشخصه دیگه چون این موقع شب (ساعت 12 ) اومدم و آپ کردم

موضوع از این قرار بود که مدتها هی تبلیغ می کردن آلوئه ورا فلان آلوئه ورا اینجورو ، اونجور
و به تازگی هم مد شده که مغازه های سبزی فروشی میارن و برگی 2000 ،حالا یا کمتر یا بیشتر می فروشن
دختر خالم هم گفت که بابام یه دونه برگشو آورده خونه و من استفاده می کنم
امشب که رفتیم بیرون مامان سبزی می خواست بابا رفت مغازه و گفت که این مغازه آلوئه ورا داره
مامان هم گفت بگیر
خلاصه آوردیم خونه
همین چند دقیقه پیش زدم صورتم ( از بس که تعریف میدن) منم گفتم امتحان کنم

یه چند ساعت پیش که با بابام داشتیم راجعه بش صحبت میکردیم
میگفت که چقدر این شبیه "صبر تلخ" ("صور تحل"توی لهجه محلی) خودمونه

از این موضوع گذشتیم و حالا که اومدیم بخوابیم توی اینترنت یه جستجو کردم
بگید چی دیدم؟؟؟
با تعجب تمام دیدم که نوشته آلوئه ورا در جنوب ایران به وفور یافت می شود!! و اینکه
نام های محلی آن "صبر زرد ، صبر تلخ " (انصافن که چقده هم تلخه) است

بوشهری

بخدا می بینین نه چه کردن با مون ای آمریکایا هی می گن آلوئه ورا ما هم بخیالمون که چنن
هرو هرو تبلبغ پس تبلیغ

تو بوشهر خومون که قبلا کسی سیلشم نمی کرد حالا قیمت خونِ بواشون می فروشن

از لهجه بیام بیرون

حالا ما یه معلم داشتیم مال مازندران بود
حتما لیا یادشه
تعریف می کرد بچه که بودیم ای کیوی ما داشتیم
هیچ کس دست بهش نمی زد ، می افتاد زمین میدادیم گاوا بخورن
ژاپنی ها اومدن هی گفتن کیوی
ملتم فکر کردن چنن
به ای گرونی حالا میفروشن



اینم کارو بسات مانن که همچی خودمون ارزون داریم اما این خارجی ها میان همونو به خودمون گرون میفروشن و جالب تر اینه بجای اینکه ما درستش کنیمو بگیم این ماله ماست
میریم اسم خارجیشو می گیم
و کمک می کنیم گرونتر به خودمون بفروشن

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

شانس

سلام

دفعه پیش یکی از دوستان گفته بود چرا متن قبلی که نوشته بودی یه هو تموم شد :D
گفتم اوکی ... این سری سعی می کنم درست بنویسم

اگه خاطرتون باشه چهارشنبه ی هفته ی پیش تعطیل بود
سه شنبه مجبور بودم با اتوبوس از دانشگاه بر گردم خونه
وقتی کلاس تموم شد من هم متوجه شدم مبایلم شارژ نداره گفتم عجب بدشانسیه نمی تونم توی راه آهنگ گوش کنم! چه کنم حوصله م سر
می ره که؟
رفتم به یکی از دوستان گفتم باهم برگردیم
گفت من امور آموزشی کار دارم نمی تونم بیام ....! گفتم خوب اشکال نداره تنها میرم برو به کارت برس :(
و توی دلم گفتم عجب شانسی دارم

رفتم سوار اتوبوس شدم اما متاسفا یک جا سمت آفتاب گیرم اومد در عوض امید داشتم بغلم خالیه و خوبه
اما دوباره شانس ما به دره بسه خورده بود
و وقتی اتوبوس شروع به حرکت کرد یه دختره اومد کنارم نشست به اندازه ی تانک که جای منم گرفت توی پرانتز : من خوشم نمیاد
آدمه غریبه بهم بچسبه
بنا بر این توی دلم گفتم خداااااااااااااااااااااا نجاتم بده
اما دریغ
خلاصه ما نشستیم ... و منتظر که هرچه زودتر برسیم خونه

وقتی که توی راه هی خودمو می کشیدم به سمت بدنه ی اتوبوس تا به دختره نخورم ( بگم که زیر آفتاب ساعت یازده یکی کنارت نشسته باشه به این ابعاد اوصولا از گرما می خوای هلاک بشی ) یک لحظه پامو یه کوچولو کشیدم به طرف دختره
و در این حین دیدم پام چسبیده !!!!!!!!!! از عصبانیت می خواستم سرمو بکوبم به دیوار که البته بخاطر اینکه کسی نفهمه
سرمو زدم به شیشه اتوبوس ( آروم)... یک انسان بی فرهنگ آدامسشو زده بود به اتوبوس
و شلواره نازنینم رو کثیف کرد

خلاصه تا ما رسیدیم به خونه جونم بالا اومد

این گذشت

فردای روز تعطیل یعنی پنج شنبه
دوباره مجبور به برگشت با اتوبوس شدم

اما این بار خوشبختانه دو تا از هم کلاسی ها باهام بودن

دوتا اتوبوس اومد ولی این قدر شلوغ بود که جای ما نشد
اتوبوس سومی هم که اومد پر بود خواستیم پیاده شیم یه پسره که خودش نفر سوم روی صندلی های دو نفره بود! گفت وایسید توی را
چند نفر پیاده می شن
ما سه تا سوار شدیم و به یکی دیگه از بچه ها هم گفتیم بیا سوار ولی نیومد

گفتیم شاید طرف خودش و دوستاش می خوان پیاده شن

سر ایستگاه که وایساد هیچکس از جاش بلند نشد
ما سه تا هم گول طرف و خوردیم و مجبور شدیم تا بوشهر وایستیم

می بینید شانس ما رو

راستی سومین تصادف هم توی خانواده ما رخ داد


بعد از خاله اینا و پسر عمه ام ( محسن شریفیان) شاهد یه تصادف دیگه توی 3,4 ماه اخیر بودیم
دایی که زن دایی و دختر داییم هم باهاش بودنند تصادف کردن

خدایاااااا عاقبت به خیرمون کن

نتیجه گیری

روز قبل و بعد از تعطیلی خیلی بد بود
دوم انسان های بی فرهنگ زیاد هستن
سوم انسان های دروغ گو هم زیاد هستن
چهارم باید خیلی مواظب خودمون باشیم


همه مواظب خودشون باشن دیگه تحمل خبر بد ندارم

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

گیتار


امروز رفتم گیتار برداشتم که مقداری تمرین کنم دیدم هیچ ( به معنای واقعی کلمه) یادم نیست


کوک هم که نبود منم که بلد نیستم اون موقع استادمون کوکش می کرد


تازه یکی از پیچ های کوکش هم شکسته ( توی یه دعوا!) ... :D گفتم بی خیال


خودمو نباختیم گذاشتمش کنار گفتم واسه دکور خونه خوبه که :D


اینم هنر بنده که به نابودی کشیده شد

حتی دستم جون نداشت آکورد بگیره همش وز وز می کرد این سیماش

راستی چه با حال امروز رفتم دانشگاه یه پسره تو کلاسمون بود یه دست بند سبز تو دستش بود تو دلم کلی بهش گفتم ای ولله


عجب آدم با حالی ( فکر کنم شیرازی بود) بچه ها همش نگاش می کردن


پی نوشتم که ندارم :P

چه قده کم شد اون موقعه ها خیلی وراچی می کردما از وقتی کسی نیست باش حرف بزنم حرف برای گفتم هم کم دارم

اینم یه جورشه





۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

دوری

بعد از یک هفته دوری از اینترنت

متاسفانه خبر خوشی ندارم

آقای محسن شریفیان عزیز ...
چهار شنبه ی گذشته تصادف بدی داشتند
الان هم که توی بیمارستان تهرانه
متاسفانه این دومین تصادف توی خانواده ی ماست

امیدوارم آخریش باشه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

امروز روز اول مهر ماه من کلاس داشتم نرفتم
از اونجا که استاد محترم اصلا نمی دونست که امروز کلاس داره؟؟؟
فردا هم کلاس دارم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

اصلا خوش نمی گذره
این روزها آرزو می کنم ای کاش جای دیگه ای بودم


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

احتمال داره این روزها دیگه کمتر بیام نت
چون کلاس ها شروع می شه منم که 20 واحد تخصصی گرفتم
احتمالا باید خودمو بکشم که معدلم نابود نشه

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

امیدوارم همه چیز به زودی درست بشه

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

هوا بس ناجوانمردانه گرم است

هوا بس ناجوانمردانه گرم است
همچنان با لیبل های نصف و نیمه روی کیبرد تایپ می کنم، امیدوارم اگر جایی را اشتباه تایپ کردم ببخشید!؟


امشب تصمیم گرفتم یه چیزایی بنویسم
البته قبلا، زمانی که توی سفر بودیم می خواستم سفرنامه ی رو بنویسم
اما متاسفانه نه سفر خوش گذشت ، نه برگشتنش
که دقیقا توی بزرگراه خلیج فارس (کمتر از نیمساعت مونده که به خونه برسیم ) خبر تصادف خاله اینا رو شنیدم! :(

و این باعث شد تا ما نریم خونه و تا شب خونه ی خاله اینا باشیم
شوهر خاله م تا 2و3 روز پیش توی بیمارستان بود! ؟
الان هم خونه ست و قرار بعد از یکی ، 2 هفته برود و عمل کند!؟

اینها همه باعث شد تا دل و دماغ بلاگ رو نداشته باشم
عکس ها هم که توی فیس بوک آپلود کردم و چیزی ندارم ( فیس بوکم چیز بدیها؟! آدم همه حرفاشو اونجا می زنه دیگه نمی شه بلاگ نوشت)!!!؟

خوب یه 3و 4 روزیه که ماه رمضان هم شروع شده و من حتی یادم رفت به دوستان تبریک بگم ( آخه نه خودم یه سه روزی پیش واز رفتم دیگه یادم رفت)؟

ما که دیگه حرفی نداریم ، کاری هم نداریم!؟
تابستان عجیب شده یه جوراییا؟؟!!؟

ما که بی خیال روزگار فقط می خوابم !؟

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

اولین پست

سلام
امروز جمعه
به نظر روز بدی نمیاد
ولی خوشحال نیستم
اولین باری که اینجا می نویسم
من امیدوارم که اوضاع به زودی درست بشه و بر گردم به بلاگفا ولی بعید می دونم
از اینها که بگذریم
من یه کاری گرفتم که نصفشو انجام دادم
منتظرم که بقیش از تهرون برسه
فعلا بیکارم
این تعطیلات کوتاه ما هم به ماه رمضان می خوره و کوتاه تر می شه من ماه رمضان دو سال پیش رو خیلی دوست داشتم
همیشه آرزو می کردم تموم نشه واسم خاطرات زیادی به جا گذاشت
ای کاش امسال هم همونطور بشه
چقدر بده آدم فکر کنه یه موضوعی رو خودش تنها می دونه
اما بعد زرتی می خوره تو ذوقش و می دونه یه کس دیگه هم خبر داره
خیلی ناجوره
مگه نه؟؟؟

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

 
lily Johnson - Wordpress Themes is proudly powered by WordPress and themed by Mukkamu Templates Novo Blogger